
حتما نام حاتم طایی را زیاد شنیده اید اما آیا درباره پسر حاتم که از یاران باوفای حضرت علی (ع) بوده هم چیزی می دانید ؟
حاتم بن عبدالله از مشهورترین سخاوتمندان و جوانمردان و دلاوران عرب در زمان جاهلیت از قبیله «طی» بود و قبل از اسلام زندگی می کرد. او بسیار بخشنده و باسخاوت بود، اعراب هر وقت می خواستند کسی را به سخاوتمندی مثل بزنند، او را به حاتم طائی متصف میکردند؛ سعدی شاعر فارسی زبان هم، در کتاب گلستان و بوستان خود، چند حکایت از او به شعر درآورده و چند داستان نقل می کند.
بعد از مرگ حاتم طایی و با ظهور اسلام عَدى پسر حاتم از بزرگان قبیله طَى بود و ریاست قوم خود را بر عهده داشت. او که ترکیبی از آیین ترسا و مسیحیت را پیروی می کرد، می گوید:
«در میان عرب کسی به اندازه من از رسول خدا صلّی الله علیه و آله بیزار نبود. به همین خاطر در سال نهم هجری هنگامی که خود را در برابر خطر ارتش مسلمانان دیدم، نقشه ای برای فرار آماده کردم. به غلام خود که شترانم را می چراند گفتم: از میان شتران من چند شتر تندرو و فربه انتخاب كن و آنها را در نزدیک خانه من نگهدارى نما و هنگامی که سربازان محمد نزدیک شدند مرا خبر کن.
غلام چنین کرد و دیری نپایید که به من گزارش داد که پرچم های لشکر اسلام را از دور دیده است. شتران را که آورد خانواده ام را سوار کردم و به سوی شام که سرزمین همکیشان من بود راهی شدم. اما چنان عجله کردم که خواهرم یعنی دختر حاتم طایی را نتوانستم با خود ببرم.»
سفانه دختر حاتم طائى که اسیر مسلمانان شده بود می گوید: «روزی رسول خدا صلى الله علیه و آله از جلوى اقامتگاه ما می گذشت. من برخاستم تا درخواستی کنم اما امیدوار به پذیرش نبودم که ناگاه مردی از پشت سر پیامبر به من اشاره کرد که سخن خود را بگو. من به حضرت گفتم: پدرم كه از دنیا رفته و آن كس كه باید به نزد شما بیاید، گریخته است. اكنون بر من منت گذار تا خداوند تو را مشمول عنایات خویش قرار دهد.
پیامبر به من فرمود: من با آزادی تو موافقت كرده ام اما براى رفتن شتاب مكن تا شخصى مورد اطمینان از قومت پیدا شود و تو را به او بسپارم.
پیامبر که رفت از کسی پرسیدم: آن جوانمردی که در پشت سر پیامبر می رفت که بود؟ گفتند: علی بود .
چند روز بعد گروهی مطمئن از قبیله ام پیدا شدند و پیامبر مقدارى لباس و خرجى راه و مركبى به من داد و مرا با آنها روانه كرد. من هم خود را به شام رساندم.
عدی می گوید: «خواهرم که به شام رسید آنقدر از مهر و محبت و عطوفت پیامبر سخن گفت که با خود گفتم بایستی بروم و او را از نزدیک مشاهده کنم.
با آنکه دشمن فراری پیامبر به حساب می آمدم، اما رهسپار مدینه شدم و خود را به مسجد نبوی رساندم و خدمت حضرت شرفیاب شدم. خود را که معرفی کردم از جای برخاست و دست مرا گرفت و به خانه برد.
در میانه راه پیرزنی به همراه کودکی آمد و از او درخواستی کرد. پیامبر زمانی طولانی در آنجا ایستاد و با او سخن گفت. با خود گفتم: به خدا سوگند این مرد داعیه پادشاهى ندارد.
رسیدگی به کار پیرزن که تمام شد به خانه ایشان رفتیم. تُشکی از لیف خرما در آنجا بود که حضرت برایم پهن کرد و مرا روی آن نشاند. اما خود بر روی زمین نشست.
پیش خود گفتم: به خدا این رفتار سلاطین و پادشاهان نیست.
او با من در مورد اسلام سخن گفت و به من فرمود: اسلام بیاور تا سعادت دو جهان را دریابی.
اما من گفتم: من دین دارم و خداپرستم.
حضرت فرمود: من از دین تو آگاهتر از تو هستم. مگر تو از مردم خود یک چهارم سود هر کس را نمی گیری؟ با اینکه این کار در آیین تو نارواست؟ اسلام بیاور تا رستگار شوی.
آنچه که بایسته بود گفتم و آنچه که شایسته بود شنیدم و یقین کردم هموست پیغمبری که مسیح از آن خبر داده است. به او ایمان آوردم و از پیروانش گردیدم.
در دوران حکومت امیرمؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام خلوص نیّت و عظمت شخصیت او بیشتر هویدا شد؛ زیرا از استقرار حکومت عدل علوی چندان نگذشته بود که دنیاخواهی طلحه و زبیر، بحران آفرید؛ آن دو جنگ «جمل» را به راه انداختند. حضرت برای سرکوبی پیمان شکنان، سپاهی فراهم ساخت و آماده حرکت به سوی عراق گردید. در این هنگام، عدی با محاسن سفید و چهره مصمّم به پا خاست و گفت:
«ای امیرمؤمنان! اگر اجازه دهی، من زودتر از شما حرکت کنم و قبیله ام را از تصمیم شما با خبر سازم؛ شاید بتوانم به تعداد سپاهیانی که از مدینه فراهم ساخته ای، از قبیله طیّ سرباز تهیّه کنم.»
علی علیه السلام به او اجازه داد و عدی نیز با سپاهی انبوه از قبیله طیّ به پیکار منافقان و آشوبگران شتافت... در همین جنگ بود که چشم عدی شکافته شد.
در «صفّین» نیز شهامت ها از خود نشان داد و در جریان همین جنگ بود که هر سه پسر او به شهادت رسیدند. آنگاه که به پیشنهاد عمروبن عاص لشکریان معاویه قرآن ها را بر نیزه ها کردند و با مشاهده این صحنه، بسیاری از ساده لوحان فریب خوردند و بین سپاه علی علیه السلام اختلاف رخ داد، عدی با سخنان خود به دفاع از امیر مومنان در برابر خوارج پرداخت .
پس از شهادت علی(ع) عبداللّه بن زبیر در حضور معاویه، این جانباز و شیعه مولا را این گونه سرزنش کرد: یا اباطریف ! در چه روزی چشم تو ضایع شد؟!
عدی گفت: روزی که پدرت از جنگ گریخته بود و به بدترین شکلی او را کشتند. همان روزی که مالک اشتر به پهلوی تو نیزه ای زد و فرار را بر قرار ترجیح دادی (جنگ جمل).
:: موضوعات مرتبط: ناگفته های تاریخی

ن : حميد