theme


ن : حميد

ماجراي دلسوزی عزراییل

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال

است كه تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان كندن

آنها دلت برای كسی رحم آمد؟

عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :

۱- روزي دريا طوفاني شد و امواج سهمگين دريا يک کشتي را در هم

شکست، همه سرنشينان کشتي غرق شدند، ‌تنها يک زن حامله

نجات يافت، او سوار بر پارة تخته کشتي شد و امواج ملايم دريا او را

به ساحل آورد و در جزيره‎اي افکند، در اين ميان فرزند پسري از او متولد

شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامي که شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت

بي‎نظير خود پرداخت و همه توان و امکانات ثروت خود را در ساختن

آن صرف کرد و خروارها طلا و گوهرهاي ديگر براي ستونها و ساير زرق

و برق آن خرج نمود تا تکميل شد ، وقتي که خواست از آن ديدار کند،

همين که خواست از اسب پياده شود و پاي راست از رکاب بر زمين نهاد،

هنوز پاي چپش بر رکاب بود که فرمان از سوي خدا آمد که جان او را قبض

کنم، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و رکاب اسب گير کرد و مرد،

دلم به حال او سوخت از اين رو که عمري را به اميد ديدار بهشتي که

ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، ‌اسير

مرگ شد.

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسيد و

گفت: «اي محمد! خدايت سلام مي‎رساند و مي‎فرمايد: به عظمت و

جلالم سوگند که آن کودک همان شدّاد بن عاد بود، او را از درياي بيکران

به لطف خود گرفتيم، بي‎مادر تربيت کرديم و به پادشاهي رسانديم، در

عين حال کفران نعمت کرد و خودبيني و تکبر نمود‌ و پرچم مخالفت با ما

برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ‌تا جهانيان بدانند که

ما به کافران مهلت مي‎دهيم ولي آنها را رها نمي‎کنيم :

 
«إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ ؛ ما به آنها مهلت

مي‎دهيم تنها براي اين که بر گناهان خود بيفزايند و براي آنها عذاب

خوار کننده‎اي آماده شده است

اما داستان بهشت شداد اینگونه در قرآن کریم بیان شده:

«اَ لَمْ تَرَ کَيفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يخْلَقْ

مِثْلُها فِي الْبِلادِ ؛ آيا نديدي پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟

با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهري که

مانندش در شهرها آفريده نشده.»

روايت شده در زمان حضرت هود ـ عليه السلام ـ شخصی به نام عاد

زندگی میکرد که آن حضرت مأمور هدايت قوم او شد. عاد دو پسر به

نام «شدّاد» و «شديد» داشت، هنگامیکه عاد از دنيا رفت، شدّاد و

شديد با قلدري جمعي را به دور خود جمع کردند و به فتح شهرها

پرداختند و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان،

‌شديد از دنيا رفت و شدّاد تنها شاه بي‎رقيب کشور پهناور شد، غرور

او را فرا گرفت . هود ـ عليه السلام ـ او را به خداپرستي دعوت کرد و

به او فرمود: «اگر به سوي خدا آيي، خداوند پاداش بهشت جاويد به تو

خواهد داد. شداد گفت: بهشت چگونه است؟ حضرت هود (ع) بخشي

از اوصاف بهشت را براي او توصيف نمود. شدّاد گفت اينکه چيزي نيست

من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت .

پس شداد تصميم گرفت از روي غرور، بهشتي بسازد تا جلوي خداي بزرگ

عرض اندام کند، آنگاه شهر اِرَم را بنا كرد و صد نفر از قهرمانان لشکرش را

مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر يک از آن قهرمانان هزار

نفر کارگر را سرپرستي مي‎کردند و آنها را به کار مجبور مي‎ساختند.

شدّاد براي پادشاهان جهان نامه نوشت که هر چه طلا و جواهرات دارند

همه را نزد او بفرستند ‌و آنها آنچه داشتند فرستادند.


آنها مدت طولاني به بهشت سازي مشغول شدند تا اين که از ساختن

آن فارغ گشتند و در اطراف آن بهشت مصنوعي، حصار (قلعه و دژ)

محکمي ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شکوه بنا نهادند،

سپس به شدّاد گزارش دادند که با وزيران و لشکرش براي افتتاح شهر

و بهشت وارد گردد.

شدّاد با زرق و برق بسيار به سوي آن شهر (بين يمن و حجاز) حرکت

کرد، وقتی به آنجا رسید و مي‎خواست وارد بهشت خود بشود ، ناگاه

به امر الهي به هلاکت رسيد و بهشت او نيز در لحظه ای با صاعقه

نیست و نابود گرديد.



:: موضوعات مرتبط: ناگفته های تاریخی